نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

4 سال و نیمگیت مبارک عشق کوچولوی من

نازنیم  4 سال و نیمگیت مباااااااااااااااااااااااااااااارک  انگار همین دیروز بود که وقتی ازت می پرسیدم چند سالته می گفتی دو سال و بیم و من چقدر می خندیدم به کودکانه هایت  انگار همین دیروز بود که فقط و فقط جوجو صدایت می کردم فارغ از اینکه تو داری بزرگ میشی انگار همین دیروز بود که وقتی بهت می گفتم تو عشق منی با زبان کودکانه ات می گفتی تو هم عقش منی و من ذوق مرگ میشدم ولی دیروزها هنوز برای من تمام نشده چرا که هنوزم برایم همان جوجویی هستی که 4 سال و بیم از بهار  زیبای زندگیت گذشته به امید اینکه 400  بهار زیبای دیگر را ببینی عقش کوچولوی من 4 سال و بیمگیت مباااااااااااااااااااااااااااااااااااارک ه...
27 بهمن 1394
1066 29 29 ادامه مطلب

سپاس از همه ی شما عزیزان

سلام به همه ی دوستان عزیز و با محبتم  شما دوستانی که در این مدتی که با همه ی شما مهربانان آشنا شدم همچون دوستی حقیقی دل به دلم دادید و با شادیهایم شاد بودید و با ناراحتیم ناراحت تشکرمیکنم از همه ی شما که در این مدت جویای حال پدر بودید  در این یکی دو هفته تقریبا هر روز از حالشون با خبر بودم  اوایلی که از بیمارستان ترخیص شدن حال عمومی خوبی نداشتن و باز بعد 8 روز  که دکتر پدر رو ویزیت کرده بودن  تشخیص کم خونی داده بودن و یکسری داروی جدید تجویز شده بود که بنا به گفته ی خانواده بهتر شده بود ولی باز امروز شنیدم که همچنان سرگیجه داره که من پیشنهاد کردم  برای درمان به تهران بیاد  همچنان نیازمند...
15 بهمن 1394

یامَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُهُ شَفاء.

  خبر تلخ تر از آن بود که در باورم بگنجد  گاهی فکر می کردم عمر شادمانی کوتاه نیست فکر می کردم وقتی پدری داشته باشی که همصدا با تو از ته دل بخندد حتی به اندازه ی سر سوزنی فکر نمی کنی که روزی خبر از بیماری پدر  به تو دهند  منی که وقتی می فهمیدم پدر بهتر از جانم حتی  به یه سرما خوردگی جزئی دچار شده مدتها به فکر فرو میرفتم چگونه توان تحمل شنیدن  بیماری سخت پدر را داشتم خدایا مگه می شود مگه میشود بابای مهربونم بابای عزیزم  بابای همیشه شادم دچار سکته ی مغزی شود  خدایا چه حکمتیست در این بیماری  خبر ویران کرد تمام وجودم را نمی خواستم باور کنم دلم می خواست کابوسی بیش نباشد تا ب...
5 بهمن 1394
1